تلفن زنگ میزند. صدای لرزانی از آنطرف تلفن شنیده میشود. کلمات را نمیتواند براحتی بیان کند: میخواهند اعدامم کنند. طناب دار را هم آماده کرده اند. کمک کنید. نجاتم دهید... صدای دلارا دارابی است. در آنطرف خط تلفن پدر و مادری قرار دارند که حکم اعدام دخترشان را رژیم اسلامی صادر کرده است و هر روز با هزار التهاب و نگرانی شب را به روز و روز را به شب رسانده اند. آیا میتوانند دخترشان را از طناب دار نجات دهند؟ آیا دختر عزیزشان از این مهلکه نجات پیدا خواهد کرد؟ این گوشه ای از فاجعه ای است که جمعه گذشته٬ در روز جهانی کارگر٬ رژیم اسلامی پرده آخر آن را به پایان رساند .
برای پی بردن به عمق فاجعه٬ برای یک لحظه٬ فقط یک لحظه٬ تصور کنید که شما در آنسوی تلفن قرار دارید و این عزیز و دلبند شماست که از شما٬ از پدر و مادرش٬ میخواهد که نجاتش دهید. تصور کنید که فرزند و عزیز شماست که دچار چنین سرنوشت هولناکی شده است. تصور کنید٬ صدایی که میشنوید صدایی است که ٢٣ سال شنیده اید. خنده ها٬ شادی ها وگریه هایش را شنیده اید. برایتان آشنا و دوست داشتنی است. این قابلیت٬ قدرت قرار دادن خود در موقعیت دیگران٬ قدرت تجسم و بازسازی ذهنی درد و رنج و شادی دیگران٬ یک خصیصه برجسته انسانی است. سخت و دردناک است. تکان دهنده و خرد کننده است. اما امکان پذیر است. میتوان تصور کرد .
میتوانم تصور کنم که پدر و مادر دلارا چه حالی دارشتند. میدانم. بنوعی تجربه کرده ام. منهم خبر مرگ دختر دلبندم٬ زویا را٬ هر چند در شرایط کاملا متفاوتی٬ "شنیدم". اما دختر من از بالای طناب داری آویزان نشد. دختر من ٥ سال با کابوس مرگ و زندگی در زندانهای حکومت اسلامی کلنجار نرفت. دختر من برای اجرای "عدالت خدایی" به دار کشیده نشد... من خبر را از پلیسی شنیدم که در بیرون آپارتمان محل زندگی دخترم ایستاده بود. کلماتش سرد و پتک وار کوبنده بود. "دختری که در این آپارتمان زندگی میکند٬ درگذشته است." دختر من در گذشته بود. اما تلاش نمیکرد که با این خبر من و جامعه را مرعوب کند. انتقامی در کار نبود٬ قرار نبود کسی از این فاجعه "عبرت" بگیرد. نمیدانم لحظات چگونه گذشتند. نمیدانم چگونه توانستم خودم را سر پا نگهدارم. نمیدانم چگونه دختر دیگرم را در آغوش گرفته بودم و فریاد میزدم و آروز میکردم که زمین دهن باز میکرد و من را در خود می بلعید. تصورش بعضا غیر ممکن است. عمق فاجعه بعضا درد ناشی از شوک را خنٽی میکند. گیجی و فلج یک واکنش اولیه است. گویی تمام سیستم مغز و عصبی بکار می افتند تا کاری کنند... اما چگونه ممکن است؟ چه کاری ممکن است؟ این روال طبیعی نیست! هیچ پدر و مادری در طول زندگی٬ خود را برای چنین شرایطی از پیش آماده نمیکنند. قرار نیست که والدین شاهد مرگ و از دست دادن فرزندان خود باشند. این قاعده زندگی نیست .
فاجعه دیگری اما در آنسوی تلفن در حال شکل گیری است. دختر جوانی که ٥ سال اخیر زندگی اش را با کابوس اعدام گذرانده است٬ لحظات آخر حیاتش را میگذراند. شاهد آن است که طناب دار را آماده کرده اند. طنابی که باید به گردن او انداخته شود. میخواهند اعدامش کنند. تهدید میکنند. فریاد میزنند. تلاوت قرآن میکنند. برای نزدیک شدن لحظه موعودشان٬ ٽانیه شماری میکنند. گویی با آویختن طناب دار بر گردن این دختر جوان و قطع شریان حیاتش٬ جان میگیرند. این اسلام است. بقاء اش با حیات و زندگی انسان در تناقض است. قضاوتش مبتنی بر انتقام است. عدالتش سنگسار و اعدام و شلاق است. با توحشی کماکان غیر قابل تصور٬ این اوباش مجریان اوامر اسلام و خدا به طرف طناب دار روانه اش میکنند. تصورش مشکل و پیچیده است. ذهن از مواجهه و تجسم این لحظات خودداری میکند.... در ذهن این دختر جوان چه میگذرد؟ لحظات پایانی چگونه به پایان میرسند؟ آرزوهایش چگونه تمام میشوند؟ بالاخره خدا و اسلام و تمام هیولاهای ضد انسانی کارشان را به پایان میرسانند. دلارا را نیز بی جان میکنند. اعدامش میکنند. اوامر هیولاهای خدا و اسلام و آخوند اجرا میشود .
اعدام جنایتی شنیع تر از قتل است. نقشه مند و هدفمند است. دولتی است. قتل عمد دولتی است. کمتر جانی و جنایتکاری قربانی خود را اینگونه به قتل می رساند. این "امتیاز" دولت است. اعدام یک مراسم و سیاست دولتی است. اعدام یک رکن استراتژیک قدرت سیاسی رژیم اوباش اسلامی است. بساط و ماشین اعدام را باید با سرنگونی رژیم اوباش اسلامی برچید. اما در عین حال و تا زمان شیرین سرنگونی رژیم اسلامی باید کاری کرد که در هراس از گسترش جنبش کمونیسم کارگری و صف آزادیخواهی از اعدام خودداری کنند. در روز سرنگونی رژیم اسلامی لغو حکم اعدام را صادر خواهیم کرد. *